وقـتـی در مــقابـل مــن مـی ایـستـی و نـگاهـم مـی کـنی،
تـو از غـمی کـه در وجـود مـن وجـود دارد چـه مـی دانـی
و مــن از غـم تــو چـه چیــزی می دانـم ...؟
اگــر غمـگیـن در مـقابـل تـو بــایـسـتم و از غـمم بـرایـت بـگویـم،
تــو چـه مــی فــهـمی ...؟
هـمچـنــان وقـتی کـه بـرای تــو از جــهنم مـی گــویـند.
آیــا تــو گــرمــا و
دردنــاک بـودن آنــرا درک خواهـی کــرد ...؟
تــنـها بـه همـین دلــیل اسـت کــه مــا انـسان هـا مـی بـایـسـت
بـا نـــهایـت ادب،
عـلاقـه و تــفـکر در مقابـل هـم بـایـسـتـیم
چــونـان کـه گــویی در مــقـابـل جـــهنــم قـــرار گــرفـتـه ایـم
به دستانم نگاه میکنم! خالی و خسته!
چهقدر کتاب ورق زدهام!
چهقدر نوشتهام! چهقدر فکر کردهام!
پندارم این بود که ما هنوز به زندگی نرسیدهایم
و برای رسیدن به آن زندگیِ موعود ذهنیاَم،
من و تو و مامان و لیلا و مینا،
سوار بر سورتمهی زمان به پیش میرفتیم
و کسی نبود که به ما بگوید:
هِی! عمو!
زندگی همین است!
حسین پناهی
می دانی ..
یک وقت هایی باید , روی یک تکه کاغذ بنویسی
"تـعطیــل است"
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ...
به جایی رسیده ایم که نه بکارتمان،نه صداقتمان و نه دوست داشتنمان را
هیچ بــــَــنی بـــَــشــــَـــری خواستار نیست....
جالب اینجاست که مرگ نیز حوالی ما نمی پلکد...
شده ایم چوب دو سر نجس،نه اینور جایمان میدهند نه آنسو راهمان...
جريان چيه؟
چرا پسراي خانوم باز جذاب ترن؟
چرا ادماي الكلي و سيگاري باحال ترن؟
چرا با اونايي كه ديگران رو مسخره ميكنن به ادم بيشتر خوش ميگذره؟
چرا اونايي كه خيانت ميكنن ، تهمت ميزنن ،غيبت ميكنن و دروغ ميگن موفق ترن؟
چرا هميشه بدها بهترن؟
انگار براي خوب بودن بايد بد بود ...!!!!